********شعر عصر تابستان********
این شعرو واسه شاعرایی که خییییلی دوسشون دارم گفتم.امیدوارم دوست داشته باشین.
عصر تابستان است.
دامن گلدارم، شاید پهن باشد به لب خرد رودی
شاید هم ،بسازم تاجی از گل های آبی
یا که دردم را بریزم، بر لب بیشه زاری
آری!
اندکی آن سو تر، پرستو لانه دارد
من هم دستانم،پر آرزوی سبز است
پر کاه گل،پر آب،پر عشقی شاید
یادم می افتد به سهراب
همان که قایقی ساخت،با شقایق ها بروی اسب زندگی تاخت.
آن که گفت: آب را گِل نکنیم.
شاید،آن که قایقی نداشت،آب را گِل می کرد
یا که چون حرفی نداشت،یا کریم را سنگ می زد.
عصر تابستان است.
این یاد فروغ زندگیست.
آن که می گفت:مرگ من روزی فرا خواهد رسید.
آن که صیادش شقایق را کشت.
شاید او بود که چشمانش را ،با نم نم باران شست.
برگی می افتد،شاید زمزمه ی ترانه ایست.
شاید یوسف گم گشته است،آن که روزی حافظم گفت:
باز می آید به کنعان.
ای سهراب ،ای فروغ،ای حافظ،
یادتان در دلم، کوهی از عشق بنا کرده است.
عصر تابستان است.
خورشید هم شاید یادتان افتاده
یا باد حرفم را،به دست سپید خورشید داده.
ای حافظ یادت می آید گفتی:
قدر وقت ارنشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که ازاین حاصل اوقات بریم
نه خجالت زده ام،نه پشیمان.
یاد تو در دلم ،حاصل تمام اوقات من است.
عصر تابستان است.
دامنم هنوز، پهن بر لب آن رود است
دستانم غوطه ور، در درون سبزه هاست
شاید روزی،در پس کوهی،آهویی همچون من، ببیند که
عصر تابستان است.
رها(م.ج)