********شعر خدا*********
درباره ی درد دل یه دختر بچس با خدا خیلی قشنگه حتما بخونید.
شبی در حجره ای تنها.دخترکی نشته بود
پژمان بود و خاموش.دلش وخیم شکسته بود
خواهری خرد داشت.مادری پینه به دست
پدری اندوهگین.برادری خمار و مست
روزی و پس روزی.دخترک بر خواست
دست به سماء گرفت.گفت:این سزاست؟
ای خدایم بنده ام.حقیرم شرمنده ام
بگو به من ای سترگ.این سزاست پیش مرگ؟
این امتحان است یا ریاضت.تو بزرگی این است نیازت؟
تو ستبری کمکم کن.تو کلانی تو منی بن
تویی داننده ی رازم.این تویی کسر و نیازم
تویی پوشاک خطایم.این تویی شرم و حیایم
من که جز تو کس ندارم.بی تو من نفس ندارم
قطره ای خوشی عطا کن.یک نگاه هم تو به ما کن
در جوابش تک توانا.آن یگانه فرد دانا
گفت:ای بنده ام سکوت کن.حرف هایم را شنود کن
پدرت بی کار است.شغلش پیدا کن
برادرت بیمار است.دوایش محیا کن
خواهرت خردسال است.با زندگی آشنا کن
مادرت محزون است.غم هایش سوا کن
کفر مگوی زین پس.محتاج مشو تو بر کَس
به جز منِ خدایت.مگو جایی دعایت
دخترک گفت:خدا رازم باز مکن
پیش هرکس مگو.درد دلم ساز نکن
گفت خدا:بنده ی حقیرم پیش که تو بگویی
دردت میدانستم.تا تو مرا بجویی
رها