باران نبار درمان این انسان عصیان نیستی
این قصه اغازی نداشت پس تو پایان نیستی
من تمام مهر خویش را بر دلش باریدم
تو ز این باریدن اشکت پشیمان نیستی؟
تو ز عشق و عاشقی در این جهان مطلعی؟
تو مگر خسته ز این چرخه ی گردان نیستی؟
نه،تو آزادی مختار به باریدن ها
تو که چون من اسیری در زندان نیستی.
تو ک بارانی و از پاکی آب لبریزی
خوش ب حالت که ز ما دیوان و مستان نیستی
بر دل زخم خورده ام تو نی گر مرهم
همچو مردم نمک در نمکدان نیستی.